به گزارش آخرین نیوز به نقل از خبر، شوهر معتادم مرا در قبال در یافت مبلغی بسیار ناچیز به چهار جوان فوخته بود که پلیس به دادم رسید.
من و همسرم حدود ? سال قبل بطور عاشقانه زندگی مشترکمان را شروع کردیم وآن زمان او در یکی از شرکت های خصوصی مشغول به کار بود.
ما در دو سال اول زندگ ی مشترکمان ، زندگی بسیار شیرین ودوست داشتنی ای را داشتیم ونسبت به همدیگر نیز عشق می ورزیدیم که پس از دو سال متوجه تغییراتی در رفتار وی شدم .
آره ، بعد از مدتی فهمیدم که همسرم معتاد می باشد اما نمی دانستم که معتاد به چه موادی می باشد .
یکسال بعد از آن در حالی که سومین سال ازدواجمان نیز گذشته بود از یکی از دوستان همسرم فهمیدم که اوبه دلیل اعتیاد به کراک مدت دوماهی است که از محل کارش اخراج شده است.
به گزارش آخرین نیوز به نقل از خبر، شوهر معتادم مرا در قبال در یافت مبلغی بسیار ناچیز به چهار جوان فوخته بود که پلیس به دادم رسید.
من و همسرم حدود ? سال قبل بطور عاشقانه زندگی مشترکمان را شروع کردیم وآن زمان او در یکی از شرکت های خصوصی مشغول به کار بود.
ما در دو سال اول زندگ ی مشترکمان ، زندگی بسیار شیرین ودوست داشتنی ای را داشتیم ونسبت به همدیگر نیز عشق می ورزیدیم که پس از دو سال متوجه تغییراتی در رفتار وی شدم .
آره ، بعد از مدتی فهمیدم که همسرم معتاد می باشد اما نمی دانستم که معتاد به چه موادی می باشد .
یکسال بعد از آن در حالی که سومین سال ازدواجمان نیز گذشته بود از یکی از دوستان همسرم فهمیدم که اوبه دلیل اعتیاد به کراک مدت دوماهی است که از محل کارش اخراج شده است.
خیلی برایم سخت وناگوار بود چرا که از سویی همسرم رابسیار دوست داشتم واز سویی دیگر فرزند دوم مان نیز در راه بودواین برایم بسیار سخت وناگوار بود.
اوایل به روی خودم نیاوردم اما کم کم مسائل مالی ومشکلات آن به دلیل بیکاری همسرم داشت مارا از پای در می آورد، بعد از اون دیگه کاری درست وحسابی پیدا نکرد ، بجز آنکه هر از گاهی برای مدتی کوتاه در جایی کار می کرد وبعد از آن اخراج می شد.
روز به روز وضعمان بدتر می شد وکم کم همسرم با بالا رفتن مصرفش روبه فروش وسایل منزل کرد که با مقاومت من روبرو می شد وگهگاهی هم با کتک زدنم به هدف خود می رسید.
باورم نمی شد که همسرم واقعا همان فردی باشد که در اوایل ازدواجمان با وی آشنا شده بودم چرا که دیگه اعتیاد اورا از پای در آورده بود واز سویی او دیگر پدر دو فرزندم بود.
خیلی از شبها به منزل نمی آمد و نمی دانم در کجا می خوابید چون از هر دوست وآشنایی در زمان غیبتش از منزل سراغش را می گرفتم اظهار بی اطلاعی می کرد.
من که عرصه را بر خود تنگ دیدم به این فکر افتادم که خودم به سرکار بروم ونان آور منزل شوم به همین دلیل با یک شرکت خدماتی شروع به کار کرده وبا هماهنگی آن شرکت به نظافت منازل وآپارتمانها می پرداختم .
در آمد کارم کم وسخت بود اما هزینه منزل وفرزندانم را می توانستم پرداخت کنم وگهگاهی شوهرم که متوجه می شد من از کارم دارای مبلغی پول هستم با کتک کاری واعمال فشار هرچه که داشتم از من می گرفت وخرج مصرف خود می کرد.
خلاصه زندگی به کام من وفرزندانم نبود اما چه قدر سخت بود که همسرم را با آن وضع می دیدم او دیگه از سویی عادت کرده بود به گرفتن پول از من واگر پولی نبود کتکش برای من بودو از سویی دیگه به دامی افتاد که راهی برای فرارنداشت.
یک روز از بیرون وارد منزل شد که بچه ها خوابیده بودند ومن هم از خستگی ومریضی افتاده بودم که او را دیدم وبلافاصله پس از وارد شدنش از من طلب مبلغی پول کرد.
اما من هیچ پولی در بساط نداشتم وبه همسرم گفتم که ندارم ، آماده کتک خوردن بودم که گفت : حالا که بچه ها خوابند بیا تا یک کار مناسب وپور در آمدی برات سراغ دارم.
گفتم کارش چیه؟ او جواب دادبا پیمان کارش هم صحبت کردم گفت که همسرت را بیا رسرکار.
گفتم : بذارش برای فردا ، امروز هم خسته هستم وهم مریضم که او درجواب گفت:پیمانکار شرکت گفته اگر همسرت را همین الان بیاری سرکار استخدامش می کنیم ولی اگر فردا باشد کسی دیگر استخدام می شود.
هرچه از همسرم پرسیدم نگفت کارش چیست؟ فقط گفت که ، کار مناسب وپردر آمدمی باشد.
باالاخره با لباس پوشیدن وآماده شدنم با هم رفتیم بیرون و مرا به یک ساختمان نیمه کاره در حال ساخت که تقریبا متروکه نیز بوده برده وگفت : توهمین جا باش من میروم پایین وبر می گردم.
اون رفت پایین ساختمان وبعد از یکی دو دقیقه دیدم با چهار جوان در حال صحبت کردن می باشد.
خیلی تعجب کردم اما وقتی که کنجکاوشدم متوجه شدم او مقداری پول از هرکدامشان گرفته ورفت.
من در کمال تعجب رفتم به سمت پله ها که به یکباره یکی از آن جوانها با چشمانی براق جلوی مرا گرفت وگفت کجا ؟ گفتم می خواهم با همسرم بروم منزل ، اون جوان گفت: همسرت پولش را گرفت و رفت وتو باید خواسته ما چهار نفر را جواب بدی .
گفتم : منظورت را متوجه نمی شوم.
اوگفت: خودت را نزن به اون راه که به یکباره دیدم دنیا جلوی چشمانم سیاه شده بود.دیگه همه چیز را فهمیده بودم،او مرا فروخته بود. او شرف و آبرویم را به حراج گذاشته بود.
باورم نمی شد که همسرم مرا مثل یک حیوان بفروشد ،توفکربودم که دیدم هرچهار نفری دارندمثل گرگ به من حمله می کنند من هم که شدیدا هم وحشت کرده وهم ترسیده بودم جیغ می کشیدم .بعد از مدتی کوتاه از جیغ وداد من واز شانس من ویاری خدا بعد از پاره شدن لباس من و یکی از آن جوانان ماشین پلیس که از آن کنار ساختمان خرابه می گذشت متوجه می شود وبه دادم رسیده وآن چهار جوان را هم دستگیر می کند